آسمون دلدادگی | ||
|
![]() من وقاصدک..........
زندگی مثه یه خاطره اس....
دفتری که مهم نیس چند برگه....فقط مهم اینه که برگاش پرشه....
صفحه ها راوی زندگی ما هستن
پس صفحه هایی رو که میتونن طلایی باشن سیاه وخط خطی نکن
فراموش نکن پس از هر نقطه سرخطی هم وجود داره..
گاه دلتنگ میشوم...
دلتنگتر از همه......
گوشه ای می نشینم و حسرتها را مرور میکنم ....
نمیدانم کدام خواهش را نشنیدم و به کدام دلتنگی خندیدم که
دلتنگترینم؟؟؟؟
امشب قشنگترین شب زندگیمه قاصدک....میرم کنار ساحل رویاهام....روی ماسه های داغ خاطره هام میشینم سردی و سنگینی قطره های بارون رو روی پلکام حس میکنم
تو عالم رویام به تو فکر میکنم....همیشه همدم تنهایهام بودی.....انگار تو این شب بلنددل توهم گرفته قاصدک؟
قاصدکم گفت:پیراهن جدایت بر قامتم گشاد است...خودم را به هزار راه میزنم....به هزار کوچه.....به هزار در......نکند یاد آغوشت در چشمانم حلقه زند......
به قاصدک گفتم:گفته بودی دلتنگیهایم راباتو قسمت کنم....
میگفتی قاصدکها گوش شنوادارند.....
غم هایم را در گوشت زمزمه کنم تا آن را به باد بسپاری........
قاصدکم گفت:خیلی سخته که بین این همه آدم کسی نباشه که که کنج دل خسته اتو ببینه...مجبور بشی یه گوشه بشینی وتنهایت رو رج بزنی....
فرض کن تا بینهایت باتو همراه و همرازهستم وتا ناکجاآباد باتو سفر میکنم....میدونم دیگه اون آرامشو نداری....صبر دلت از حدگذشته.....پس بیا با من همسفر شو....بیا بال خسته ی من شو....تنها نرو ....تنهانمون ....من باتو هستم........
منوقاصدک دیگه تنها نبودیم...زیرنورمهتاب نشسته بودیم...توخلوت ساکت شب به بلندترین شب سال فکرمیکردیم....به قاصدکم گفتم:همه ی آن حرفهایی که نگاه تو به لب میاره....من اینجامینویسم....پس خیلی میان دلتنگیهای من وعاشقانه های تو فرقی نیست...
کاش آنها که این حرفهای مرا میخواندند.....برای یک بارهم که شده....چشم های تورا می دیدند...........
*******درپناه خالق یاس سپیدمهربان وشکیباباشید********
نظرات شما عزیزان:
امیدوارم هرچی دلتنگی داری تو همین سال ترکشون کنی وسال آینده بیشتراز شادیهاتون واسمون بنویسین،خانوم گل
ای صميمی ای دوست , گاه و بيگاه لب پنجره خاطره ام ميايی . ای قديمی ای خوب , تو مرا ياد کنی يا نکنی من به يادت هستم....
آرزويم همه سر سبزی توست
سلام خیلی وقته که به من سر نزدی
اگه بیای خوشحالم میکنی
سلام
قاصدک یار تنهای خوداست ...که هر دم بادی وزان سیر میدهد او را تا ناکجا ابد یک ابادی ... و رودخانه ای مسیرش را گاه بر خلاف باد عوض میکند . چشمهای قاصدک را در حسرت ماندن خواهی دید که تو را می نگرند که هنوز مانده ای بر چمنزار زندگی ..گوشهای قاصدک شنیدن را از یاد برده وخود گوشی می جوید تا فریاد این اشوب و حسرت ماندنش را بشنود .... چه حیف شد همه راز را با قاصدک در میانم گذاشتیم ...او اینک رفتنی دیگر را برای نبودن در پس هجرتی و غروبی سروده است و رازهای همرازیم را با خود به سرزمینی دور خواهد برد ... من مانده ام با یک کتاب دوری ..بایک مثنوی خاطره های نانوشته بر زبان و با یک عالمه تاریکی کوچه پس کوچه های دفتر سفید نقاشیم... ایلیا |
|
[ طراح قالب : پیچک ] [ Weblog Themes By : Pichak.net ] |